سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مصطفی

دیدمجنون

در میان بادیه بنشسته فرد

می‌زند حرفی به دست خود رقم

می‌نویسی نامه سوی کیست این؟

باد صرصر خواهدش حالی سترد

تا کس دیگر پس از تو خواندش

خاطر خود را تسلی می‌کنم

می‌نگارم نامه عشق و وفا

زان بلندی یافت قدر پست من

عشق بازی می‌کنم با نام او


آبتنی



لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را بگوش چشمه بگویم
آب خنک بود و موجهای درخشان
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
گویی با دست های نرم و بلورین
جان و تنم را بسوی خویش کشیدند
بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونه وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت
چشم فروبستم و خموش و سبکروح
تا به علف های ترم و تازه فشردم
همچو زنی که غنوده در بر معشوق
یکسره خود را به دست چشمه سپردم
روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی قرار تشنه و تب دار
ناگه در هم خزید ...
راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه کار

فروغ فرخزاد
 

 


اشعاروتصاویری ازسمین بهبهانی

    نظر

بهاربی گل

نه نام کس به زبانم نه در دلم هوسی
به زنده بودنم این بس که می کشم نفسی
جهان و شادی ی ِ او کام دوستان را باد
پر شکسته ی ما باد و گوشه ی قفسی
از آن به خنجر حسرت نمی درم دل خویش
که یادگار بر او مانده نقش ِ عشق کسی
بهار عمر مراگر خزان رسد، که در او
نرُست لاله ی عشقی، شکوفه ی هوسی
سکوت جان من از دشت شد فزون که به دشت
درای قافله یی بود و ناله ی جرسی
شکیب خویش نگه دار و دم مزن، سیمین!
که رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسی

 


فلک امشب

    نظر

فلک امشب مگر ماهی دگر زاد / ز ماه خویش ماهی خوب تر زاد

غلط گفتم که خورشید درخشان / که مه یابد ز نورش زیب و فر زاد

شهنشاهی، بزرگی، نامداری / که شاهان بر رهش سایند سر، زاد

صدف آسا جهان آفرینش / درخشان گوهری والاگهر زاد

ز بعد قرن ها گیتی هنر کرد / که این سان قهرمانی باهنر زاد

پدرها بعد از این هرگز نبینند / که دیگر مادری این سان پسر زاد

فری بر مادر نیکو سرشتش / غزال ماده گفتی شیر نر زاد

نبودش بستگی گر با خداوند / چرا در خانه آن دادگر زاد؟

بشر بود و به خلق و خو خدا بود / خدا بود و به صورت چون بشر زاد

 سمین بهبهانی


پشت دیوار همین کوچه.......

    نظر

پشت دیوار همین کوچه بدارم بزنید
من که رفتم بنشینیدو...هوارم بزنید

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد
بنوسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم.. سیر شدم
پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید

آی! آنها!! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و... بیایید ... و.... کنارم بزنید


سینه مالا مال درداست ای دریغا مرهمی..

    نظر

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی   دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو   ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت   صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل   شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست   ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست   ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست   عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم   کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق   کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی


اشعاروتصویری ازابتهاج

    نظر

 

 

 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

هوشنگ ابتهاج


فرشته ی آزادی

سال ها پیش از این ، فرشته ی من
بند بر دست و مهر بر لب داشت
 در نگاه غمین دردآمیز 
 گله ها از سیاهی شب داشت
سال ها پیش از این ، فرشته ی من
 بود نالان میان پنجه ی دیو
پیکرش نیلگون ز داغ و درفش
چهره اش خسته از شکنجه ی دیو
 دیو ، بی رحم و خشمگین ،‌او را
 نیزه در سینه و گلو کرده
 مشتی از خون او به لب برده
 پوزه ی خود در آن فرو کرده
زوزه از سرخوشی برآورده
که درین خون ، چه نشئه ی مستی ست
 وه ، که این خون گرم و سرخ ،‌ مرا
راحت جان و مایه ی هستی ست
زان ستم های سخت طاقت سوز
 خون آزادگان به جوش آمد
 ملتی کینه جوی و خشم آلود
تیغ بگرفت و در خروش آمد
مردمی ، بند صبر بگسسته
 صف کشیدند پیش دشمن خویش
 تا سر اهرمن به خک افتد
ای بسا سر جدا شد از تن خویش
 نوجوان جان سپرد ومادر او
 جامه ی صبر خویش چک نکرد
 پدرش اشک غم ز دیده نریخت
بر سر از درد و رنج خک نکرد
همسرش چهره را به پنجه نخست
 ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست
 زانکه دانسته بود کاین همه رنج
پی آزادی فرشته ی اوست
اینک اینجا فتاده لاشه ی دیو
ناله از فرط ضعف بر نکشد
 لیک زنهار !‌ ای جوانمردان
که دگر دیو تازه سر نکشد

سیمین بهبهانی


اشعاری اززنده یاد قیصرامین پور

چراعاقلان رانصیحت کنیم؟

بیایید از عشق صحبت کنیم

تمام عبادات ما عادت است

به بی عادتی کاش عادت کنیم

چه اشکال داردپس از هرنماز

دورکعت گلی راعبادت کنیم؟

چه اشکال دارد در آیینه ها

جمال خدارا زیارت کنیم؟

مگرموج دریا زدریا جداست؟

چرابر«یکی» حکم «کثرت» کنیم؟

پراکندگی حاصل کثرت است

بیایید تمرین وحدت کنیم

اگر عشق خود علت اصلی است

چرابحث«معلول»و«علت»کنیم؟

بیاجیب احساس و اندیشه را

پرازنقل مهر و محبت کنیم

قیصرامین پور


نیمیم زآب وگل

آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد
مادرم در سکوت می‌سوزد، قصه‌ای مثل شاپرک دارد

خسته در خانه‌های بالاشهر پشت‌هم رخت چرک می‌شوید
در میان شکسته‌های دلش غمی اندازه‌ی فلک دارد

زخم‌ها مثل روز یادش هست، درد سیلی هنوز یادش هست
پدرم گفته برنمی‌گردد، مادر اما هنوز شک دارد

خواهرم هی مدام می‌پرسد: دستمان خالی است یعنی چه؟
طفلک کوچکم نمی‌داند دست مادر فقط ترک دارد

بغض مادر شکستنی، آنی‌ست، جانمازش همیشه بارانی‌ست
به خدا حاضرم قسم بخورم با خدا درد مشترک دارد

و از آن روز سرد برف‌آلود که پدر رفت و توی مه گم شد
آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد