غرق تمنای توام...
در پـیـش بـیـدردان چـرا فریـاد بـی حاصل کـنم
گــر شـکـوهای دارم ز دل بـا یـار صـاحبـدل کنـم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
مـن شـمـع رسـوا نیـسـتم تـا گـریه در محـفل کنـم
آخـر به یـک پیمـانه می اندیشه را باطل کنم
آنـــرو ســتـانـم جــام را آن مــایـه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
تا چـون غبـار کوی او در کوی جـان منزل کنم
روشـنگری افلاکـیـم چـون آفتـاب از پاکیـم
خاکی نیـم تا خویـش را سرگرم آب و گل کنـم
غرق تـمنـای تـوام مـوجــی ز دریـای تـو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانـم که آن سـرو سهـی از دل نـدارد آگهـی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم