خسته ام دلم دیگر...
خسته ام دلم دیگر آن کودک شاد نیست.زمین دیگر برایم سرد است. من ماندم و کوله بار تنهایی.
وجودم نایی برای بودن ندارد.پرسه زنان در این تنهایی تنها و تاریک .مانده و خسته به دنبالش میگردم.
کفشهایم را سخت میکشم.دستها و پاهایم از رفتن سست شده اند.با نگاهی سنگین دورها را می پایم
چه گویم آه نمیگیرد دلم آرام