چگوته بادشمنت
چگونه با دشمنت، به دوستــی تا کنـم؟ تو وقف زندان تنت، ومن تماشا کنـم
تو وقف زندان تنت، ومن بمانم خموش قســــــم به زن نازنم، اگر محابا کنم
اگرچــه تلخست حق، نمی توانم نهفت زبان از آن بایدم، که آشکـــــارا کنم
زبان ســـــرخ مرا، غم سر سبز نیست به پای حق میروم، ز سر چه پروا کنم
ز نور یک آیه بس، که با گلی روشنی به شام زندانیـان، دریچــــه ای واکنم
گروه دور از خــدا، مدار جهلند و ظلم خدای من! کافـرم اگـــر مـــدارا کنم
هـزار یوسف ببین، به بنـــد اینان اسیر نـه موجب لعنتی که بر زلیــــخا کنم
نه باعث تهمتی، که گـرگ را بسته اند بگو که از این گنه، چرا مبـــرا کنم
به حکم دیوان بلخ، چه نارواها رواست نقیب احکـامشان، بیار امضــــا کنم