ساعت صفر
ساعتِ صفر
کجای کارید آقا !
پوست ِ من از چشم های شما بافته نشده
که حرف های شما را بپوشد
هی رنگ شود
پاک شود
پاک شود رنگ شود
چقدر آینه را
این رُو و آن روُ می کنید
گذشته را
این چنین نمی شویند
پای هر فصلی میتوان نشست
و کتابی
که موی خدا را شانه میزند
ورق زد
ورق زد و بَست
بَست و نشست
پایِ همهء فصلها
و با جنگِ میکروبی
خدا حافظی کرد
در را قفل می زنید
دیوار را بالا می برید
دروازه
که دست در دست ِ نسیم دارد
با تَشر های شما
بسته نمی شود
کجای کارید
اصلاً خواب نمی بینم که خواب دیدم
البتّه درخت هم
عبور خواهد کرد
از چشم های سیمانیتان
و تا دلتان بخواهد
از حافظهء شما دور تر خواهد رفت
بالِ ریشه را میشکنید؟
دانه پرواز خواهد کرد
چقدر میتوانید صدایتان را بالا ببَرید
ساعتِ صفر
نشانیِ شما را
از تقویم همین روزها
خواهد زُدود
شعری ازبتول عزیزی