مثل زنی
مثل زنی که از عبور وُ شیشه می ترسد
می ترسم از جدا شدن ام
وَ ترسم از اشیاء ،
ترس از زوال ِ دهانی ست
که در محاق تن ام ساختی
عادت کرده ایم یا
عادت کرده ایم ؟
که قطعه قطعه می افتم
در آئینه ای که آب های زمین را
وارونه کرده است
آبشش را
در لیوانی پُر آب ، رها می کنم
وَ ترس ِ خواستن ات در سرزمین ِ بی ماهی
شعری را به گریه های مان متقاعد می کند .
وَ مرد ، توی تاریکی
آهسته گفت : " نرو ! "
شعری ازپگاه احمدی