سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مصطفی

آخرین سنگرسکوت.....

    نظر

آخرین سنگر سکوتِ
حق ما گرفتنی نیست
آسمونشم بگیری
این پرنده مردنی نیست
آخرین سنگر سکوتِ
خیلی حرفا گفتنی نیست
ای برادرای خونی
این برادری تنی نیست
موج دستای من و تو
دست دریارو گرفته
عکس تو با سرمهء خون
چشم دنیارو گرفته
ماکه از آوار و ترکش
همرو بجون خریدیم
تو بگو همسنگر من
ما تقاص چی رو میدیم
آخرین سنگر سکوتِ
حق ما گرفتنی نیست
آسمونشم بگیری
این پرنده مردنی نیست
آخرین سنگر سکوتِ
خیلی حرفا گفتنی نیست
ای برادرای خونی
این برادری تنی نیست
امیرعلی شجره


من پرورده ی آزادی ام...

    نظر
من پرورده ی آزادی ام، استادم علی است، مرد بی بیم و بی ضعف و پر صبر، و پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مردی، که هفتاد سال برای آزادی نالید.

من هرچه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد. اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن، بگو هر لحظه کجایی چه می کنی؟ نا بدانم آن لحظه کجا باشم، چه کنم؟ ...

« دکتر علی شریعتی »


من دارم..

    نظر

I have in my hands two boxes
which God gave me to hold
He said, "Put all your sorrows in the black,
And all your joys in the gold."
I heeded His words, and in the two boxes
Both my joys and sorrows I stored
But though the gold became heavier each day
The black was as light as before
With curiosity, I opened the black
I wanted to find out why
And I saw, in the base of the box, a hole
Which my sorrows had fallen out by.
I showed the hole to God, and mused aloud,
"I wonder where my sorrows could be."
He smiled a gentle smile at me.
"My child, they"re all here with me."
I asked, "God, why give me the boxes,
Why the gold, and the black with the hole?"
"My child, the gold is for you to count your blessings,
The black is for you to let go."

 


مرگ تریجی...

    نظر
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
              ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
                    دیدی آن ترک خطا دشمن جان بود مرا


گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
           منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم
                               آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم


شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
              آتشی در دلش افکنده و آبش کردم
              غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد


خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم
                     زندگی کردن من مردن تدریجی بود
                         آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم


غرق تمنای توام...

    نظر

در پـیـش بـیـدردان چـرا فریـاد بـی حاصل کـنم

           گــر شـکـوه‌ای دارم ز دل بـا یـار صـاحبـدل کنـم

                در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

                        مـن شـمـع رسـوا نیـسـتم تـا گـریه در محـفل کنـم


اول کنـم اندیشـه ای تا برگـزینـم پیشـه ای 

       آخـر به یـک پیمـانه می اندیشه را باطل کنم 

                     آنـــرو ســتـانـم جــام را آن مــایـه آرام را

                       تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم


از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او

        تا چـون غبـار کوی او در کوی جـان منزل کنم

                 روشـنگری افلاکـیـم چـون آفتـاب از پاکیـم

                   خاکی نیـم تا خویـش را سرگرم آب و گل کنـم

 

غرق تـمنـای تـوام مـوجــی ز دریـای تـو ام

     من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

               دانـم که آن سـرو سهـی از دل نـدارد آگهـی

                     چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم


به کجا چنین شتابان..

    نظر

به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
ز غبار این بیابان
هوس سفر نداری؟


به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
ز غبار این بیابان
هوس سفر نداری؟


همه آرزویم اما … چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد،بجز این سرا، سرایم
سفرت به خیر اما
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت، به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
برسان سلام ما را
برسان سلام ما را
سلام ما را…


شفیعی کدکنی