سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مصطفی

دهانت رامی بویند..

    نظر

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم 
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد


روزگار غریبی است نازنین


و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد


روزگار غریبی است نازنین


و در این بن بست کج و پیچ سرما 
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند

 

به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است !
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد !!!
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
 
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد


روزگار غریبی است نازنین


نور را در پستوی خانه نهان باید کرد !
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد !!!
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند ...
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد !!!
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

                                                  


چه کسی میخواهد....

    نظر

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم؟

خانه اش ویران باد!

من اگر ما نشوم تنهایم،

تو اگر ما نشوی خویشتنی.

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز برپا نکنیم؟

از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم؟

من اگر برخیزم ،

تو اگر برخیزی ،

همه بر می خیزند.

من اگر بنشینم،

تو اگر بنشینی،

چه کسی بر خیزد؟

چه کسی با دشمن بستیزد؟

چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن در آویزد؟

کوه باید شد و ماند،

رود باید شد و رفت،

دشت باید شد و خواند

حرف را باید زد!

درد را باید گفت!

سخن از مهر من و جور تو نیست،

سخن از متلاشی شدن دوستی است.

عبث بودن پندار سرو آور مهر

آشنایی با شور؟

جدایی با درد؟

و نشستن در بهت فراموشی

_ یا غرق غرور؟!

تو مپندار که خاموشی من،

هست برهان فراموشی من.

من اگر برخیزم،

تو اگر برخیزی،

همه بر می خیزند.

حمیدمصدق


پروردگارمهربان من...

    نظر
پروردگارم ،مهربان من
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت ،
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
دردم ، درد "بی کسی" بود
دکترشریعتی

بامن بی کس

    نظر

با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان
 همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان
 من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام
 تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
 بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک
دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان
 هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت
 به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
 شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
 پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان
سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
 که سر سبز تو خوش باشد ، کنارا تو بمان

هوشنگ ابتهاج

 


بیابان را سراسر مه گرفته

    نظر

مه<\/h1>

بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند
***
 بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
 سگان قریه خاموشند
 در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
 بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند...

 احمدشاملو