سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مصطفی

سیاست خروس

    نظر
  • سیاست خروس

 

بیرون من

می خواند خروسی

حقیقت،

گوش به سپیده ی صدایش نمی سپارد و

رگبار ناسزا

بر او می بارد .

می خواند

رگبار دیگری

می خواند..

می خواند...

می خواند ...

چقدر این خروس ابله است

چرا برای خودش نمی خواند ،

من ِ مرغ

این خروس برایم چقدر مسخره است .

 شعری ازکژال احمد


ازاین که خسته ام راه نمی روم

    نظر

 

از اینکه خسته ام، راه نمی روم

از اینکه راه نمیروم، خسته ام

خسته ام

و زمان درازی

صحنه ی جنایت را بازسازی کرده ام

انگشتان زیادی برای اتهام می آیند

اشاره ای کوچک

به سمتی که سرم چرخانده میشود

 چرخ

       چرخ

            چرخ

 

 

 

من سرزمین خودم هستم

اشیاء از دور          فاصله ای برای رسیدن

اشیاء از فاصله ای دور          برای رسیدن

اشیاء برای رسیدن               دور از فاصله

چرا که چشمهای نزدیک بینم عادت دارند...

من سرزمین شما هستم

ارتفاعی بلند

برای مردمی که بیرون از لب میخندند

خمیازه ای کوتاه

که از دهان جنگجویانم کشیده میشود

و روی پرچمی سفید

آرام...آرام.../ خوابم گرفته است./

بیدار می شوم

پشت سنگری که از یاد برده ام

فرصتی کوچک برای بوسیدن:

- پلاکت را به من بده

بیا جایمان عوض شود

من ، می میرم

تو، "تا"ی ِ کاغذهای سفید را درست رعایت کن

موشکی که هوا را کنار می زد، کنار می زند

گریه نکن جانم!

صلح

همیشه از دور می آید

و تکان دادن دستش ،

                  با لبخند من هماهنگ است -

 

 

جریانی سیال

قیامتی از همین لحظه آغاز میشود

بمبهای ریز و درشت

که دستم را روی گوش فشار میدادند

این روزها زمین چقدر معطل است!

نکند من مفقود شده ام؟! ها؟ مفقود شده ام؟ / خوابم گرفته است./

پلکهایم سنگین...

         جهانی نیمه باز...

با حافظه ام که از متن بیرون زده است

کمی را از یاد برده ام

کمی دیگر را نمی شناسم

وقتی در محاصره از پا افتاده بودم

پلکهایم بی جان...

          جهانی تاریک...

و خاک،

سرزمینی که در من حمل می شود.

 

نکند من مفقود شده ام؟

 شاعرمه نازیوسفی


ساعت صفر

    نظر

ساعتِ صفر

 

کجای کارید آقا !

پوست ِ من از چشم های شما بافته نشده

که حرف های شما را بپوشد

                             هی رنگ شود

                               پاک شود

                               پاک شود      رنگ شود

چقدر آینه را

این رُو و آن روُ می کنید

گذشته را

          این چنین نمی شویند

پای هر فصلی می‌توان نشست

و کتابی

که موی خدا را شانه می‌زند

                                ورق زد

ورق زد و بَست

          بَست و نشست

                      پایِ همهء فصل‌ها

                               و با جنگِ میکروبی

                                              خدا حافظی کرد

در را قفل می زنید

دیوار را بالا می برید

دروازه

که دست در دست ِ نسیم دارد

با تَشر های شما

                بسته نمی شود

کجای کارید

اصلاً خواب نمی بینم که خواب دیدم

البتّه درخت هم

            عبور خواهد کرد

                      از چشم های سیمانی‌تان

و تا دلتان بخواهد

             از حافظهء شما دور تر خواهد رفت

بالِ ریشه را می‌شکنید؟

دانه پرواز خواهد کرد

چقدر می‌توانید صدایتان را بالا ببَرید

ساعتِ صفر

نشانیِ شما را

      از تقویم همین روز‌ها

                               خواهد زُدود

شعری ازبتول عزیزی


دلم برای باعچه میسوزد

    نظر

کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکرماهیها نیست
کسی نمیخواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.
حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالیست
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتند
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه میآید
حیاط خانه ی ما تنهاست .
پدر میگوید:
" از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خودم را بردم
و کار خودم را کردم "
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید:
" لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست."


مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی میگردد
و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا میخواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهیها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد .



برادرم به باغچه میگوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها میخندد
و از جنازه های ماهیها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر میدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند.
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار میبرد
و ناامیدیش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود .


و خواهرم دوست گلها بود
و حرفهای ساده قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد
و گاهگاه خانواده ی ماهیها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد...
او خانه اش در آنسوی شهر است
او در میان خانه ی مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی میزاید
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادکلن میگیرد
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
آبستن است.


حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل
خمپاره و مسلسل میکارند
همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان
سرپوش میگذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را
از بمبهای کوچک پر کردهاند .
حیاط خانه ی ما گیج است.


من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود

فروغ فرخزاد