از اینکه خسته ام، راه نمی روم
از اینکه راه نمیروم، خسته ام
خسته ام
و زمان درازی
صحنه ی جنایت را بازسازی کرده ام
انگشتان زیادی برای اتهام می آیند
اشاره ای کوچک
به سمتی که سرم چرخانده میشود
چرخ
چرخ
چرخ
من سرزمین خودم هستم
اشیاء از دور فاصله ای برای رسیدن
اشیاء از فاصله ای دور برای رسیدن
اشیاء برای رسیدن دور از فاصله
چرا که چشمهای نزدیک بینم عادت دارند...
من سرزمین شما هستم
ارتفاعی بلند
برای مردمی که بیرون از لب میخندند
خمیازه ای کوتاه
که از دهان جنگجویانم کشیده میشود
و روی پرچمی سفید
آرام...آرام.../ خوابم گرفته است./
بیدار می شوم
پشت سنگری که از یاد برده ام
فرصتی کوچک برای بوسیدن:
- پلاکت را به من بده
بیا جایمان عوض شود
من ، می میرم
تو، "تا"ی ِ کاغذهای سفید را درست رعایت کن
موشکی که هوا را کنار می زد، کنار می زند
گریه نکن جانم!
صلح
همیشه از دور می آید
و تکان دادن دستش ،
با لبخند من هماهنگ است -
جریانی سیال
قیامتی از همین لحظه آغاز میشود
بمبهای ریز و درشت
که دستم را روی گوش فشار میدادند
این روزها زمین چقدر معطل است!
نکند من مفقود شده ام؟! ها؟ مفقود شده ام؟ / خوابم گرفته است./
پلکهایم سنگین...
جهانی نیمه باز...
با حافظه ام که از متن بیرون زده است
کمی را از یاد برده ام
کمی دیگر را نمی شناسم
وقتی در محاصره از پا افتاده بودم
پلکهایم بی جان...
جهانی تاریک...
و خاک،
سرزمینی که در من حمل می شود.
نکند من مفقود شده ام؟
شاعرمه نازیوسفی